در روزگار قدیم،پیرمردی بنام عبدالله که تمامی عمر را در بیابانها به تلخی روزگار بسر برده بود و در منتهای پیــری و خستگی هر روز به بیابان می رفت و با قد خمیده و دست و پای فرسوده،خار می کَند تا بوسیله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد.زندگی برای او و عیالش بسی سخت می گذشت.هرچه عبد الله پیرتر می شد زندگی آنها هم به مراتب سخت تر می گشت.
عبدالله برای گشایش کار و نجات از سختی نذر نمود تا هر صبح جمعه پیش از روشنایی صبح جلوی درب خانه خود را آب و جارو نماید تا خضر نبی، نظر و عنایتی فرماید.پس از چند دفعه یک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پیرمردی با موهای سفید بلند و فروزان،از دور نمایان شد و چون نزدیک او رسید،گفت:به عبدالله بگو در سختیها مشکل گشا را یاد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگیری.این بگفت و از نظر غایب شد.
زن به خانه آمده و آنچه دیده و شنیده بود برای عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: این شخص،نبی الله بوده؛ افسوس چیزی از او نگرفتی.خلاصه آن روز عبدالله کمی دیرتر از خانه روانه بیابان شد و عادت عبدالله این بود که در این فرصت کمی خار زیادتر می کَند، تا برای روزهای کوتاه برف و باران ذخیره باشد.
آن روز هم که به صحرا رسید،وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود.با هزار امید رفت تا خارهای ذخیره شده اش را برداشته و روانه شهر شود.چون به محل خارها رسید اثری از آنها ندید؛رهگذری تمام آنها را سوزانده بود.عبدالله حیران وسرگردان چند دانه اشک به یاد زندگانی تلخ و بخت برگشته ریخت و چندین مرتبه مشکل گشا؛حضرت علی؛ امیرالمومنین(ع) را یاد نموده،روی زمین افتاد. پس از لحظه ای سواری نورانی رسید،سر او را گرفت و او را دلداری داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود:این سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را یاد نما.این بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد.
عبدالله شکر خدای به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد.چون به خانه رسید، سنگها را بیرون آورده روی طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه دیده برای زن و فرزندان خود ذکر نموده به هریک وعده و دلداری میداد.چون تاریکی شب فرا رسید،کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز،روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند.
آن شب از شادی به خواب نرفتند.چون صبح شد،عبدالله سنگها را برداشته در محلی پنهان نموده و یک دانه از آنها را به بازار برد.جواهرفروشی آن پاره سنگ را به قیمت گزاف خرید.عبدالله شکر نمود و پوشاک و خوراک خریده برای زن و فرزندان خود آورد.کم کم زندگانی را توسعه داده و برای خود و سه دخترش قصرهای باشکوه مهیا نموده و از زحمت خار کندن در بیابان راحت شد و چون زندگانی آنها از هر جهت مهیا شد،عبدالله را خیال حج و زیارت خانه خدا در سر افتاد؛اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصیده مشکل گشا را از یاد نبرند و هر شب جمعه آن را بیان نمایند.
در غیاب عبدالله روزی دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد.چون شُکوه آن را دید در شگفت شد.پرسید:این دستگاه شاهانه از کیست؟ داستان پیرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برایش بیان نمودند.دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پیرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشینی خود اختیار نمود.
چون دخترهای عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند،قصیده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از یاد بردند.روزی دختر پادشاه با دخترهای عبدالله در باغ رفته و برای شنا نمودن در آب رفتند.موقعی که در آب مشغول بازی بودند،کلاغی گلوبند مروارید دختر پادشاه را ربوده و بر بالای درخت چنار برد. هیچکس نفهمید و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بیرون آمدند و لباس پوشیدند و بعد دختر پادشاه از آب بیرون آمد.همین که لباس خود را پوشید، اثری از گلوبندش ندید.هرچه جستجو کردند آن را نیافتند.
دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت:گلو بند من نزد شماست بدلیل آنکه زودتر از آب بیرون آمدید و حتماً این دستگاه و ثروت هم که گرد آورده اید از دزدی است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و این دستگاه کجا.
خلاصه قضیه را به عرض شاه رسانیدند.شاه دستور داد همگی آنها را زندانی کنند و اثاثیه آنها را توقیف نمایند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بیاورند.سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نیز در زندان نمودند.عبدالله،پریشان و سرگردان چندی در زندان ماند.
روزی پیرمردی نورانی یعنی حضرت خضر نبی الله را در خواب دید که به عبدالله فرمود:چرا قصیده مشکل گشا را فراموش نموده ای؟ چون این بگفت،عبدالله از خواب بیدار شد،فهمید تمام این بلیات برای فراموش نمودن قصیده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسید نزد زندانبان التماس کرد که قدری نخود و کشمش برای او تهیه کند.زندانبان قدری نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پیرمرد خارکن با دل شکسته زندانیان را دور خود جمع نموده و قصیده مشکل گشا را برای آنها بیان کرد و گریه بسیاری نمود.همان شب پادشاه، مولای متقیان حضرت علی ابن ابیطالب(ع) را در خواب دید.مشکل گشای هر دو عالم امر فرمودند:عبدالله و خانواده او بیگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است.این را فرموده و از نظر غایب شدند.
شاه بیدار شده و فوری دستور داد تمام لانه های کلاغ را جستجو کنند.خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ یافتند.شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثیه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانیان را مرخص کرد.
تا عبدالله زنده بود همنشین شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هیچ شب جمعه قصیده حضرت مشکل گشا را فراموش نمی کرد.
هر که را مشکل بود،حلال مشکلها علی است/دار دریای حقیقت، بحرِ بی پایان علی است
کتاب مشکل گشا،تهیه و تنظیم:علیرضا دانایی
انتشارات: سعید نوین
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1511
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1